مردم پی آنند برت قصه ببافند
از قوزک پا تا بسرت قصه ببافند
این تیره پرستان همه اماده آنند
از روشنی هر سحرت قصه ببافند
آنها سر غم خوردن تو شاد که بعدش
از اینکه درامد پدرت قصه ببافند
شب بر درِ قلب تو بکوبند که صبحش
از حلقه زیبای درت قصه ببافند
گیرند ز لبهای تو لبخند که فوری
از زاری و حال پکرت قصه ببافند
سوزند بسی جنگل و پیش تو برندی
از حرمت چوب تبرت قصه ببافند
مخلوط نکردند به فنجان، عسل و قند
کز قهوه تلخ قجرت قصه ببافند
هرگز نکنی معجزه این خلق برآنند
از لحظه شق القمرت قصه ببافند
جویای تو هستند که شاید بتوانند
از هرکه، که دارد خبرت قصه ببافند
ارام که باشی به صلیبت بکشانند
پرخاش کنی از تشرت قصه ببافند
دردِ دلِ خود را نکنی فاش که آنها
از سوز و گداز جگرت قصه ببافند
.
حسین جعفری جرجافکی .
ZibaMatn.IR